ای همه مردم

درین جهان به چه کارید؟

هر کسی را همدم غمها و تنهایی مدان

سایه هم راهِ تو می‌آید، ولی همراه نیست..

بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک خود به زندان میرود

بیش از این نتوان حریف دا‌غ حرمان زیستن

یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا...!

عقل را از بارگاه عشق بیرون کرده‌اند

هر فضولی محرم‌ خلوت‌سرای شاه نیست

کدام سنگدل از درد من خبر دارد

که با وجود دل سخت گریه‌ها نکند

از کفر و ز اسلام برون صحرائیست

ما را به میان آن فضا سودائیست

انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق

ما یار ندیده؛ تَبِ معشوق کشیدیم...

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند

ما به خلوت با تو ای آرامِ جان، آسوده‌ایم

بیش از این صبر ندارم که تو هر دم برِ قومى

بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی!