مکنید دردمندان گله از شب جدایی!

که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم‌..

 

اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش

که هر شب با خیالش خواب‌های دیگری دارم

مگو در کوی او شَب تا سَحر بهر چه می‌گردی

...که دل گم کرده‌ام آنجا و میجویم نشانش را

چه مبارک سَحری بود و چه فَرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

به گردون می رسد فریاد یارب یاربم شب ها

چه شد یارب در این شب ها، غم تاثیر یا رب ها...؟!

ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز

تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده ست...

همه شب با دل دیوانه ی خود در حرفم

چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا!

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده

در دلِ شب به سراغ منِ بیمار آیی...

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی...

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟