جانم برون آمد ز غم، آخر به جانان کی رسم؟
عقلم نماند و هوش هم، بر نازنینان کی رسم؟

از غمِ عشقِ تو بیمارم و می‌دانی تو

داغِ عشقِ تو به جان دارم و می‌دانی تو...

بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادارتر است...

مجنون به ریگِ بادیه غم های خود شمرد

یادِ زمانه ای که غمِ دل حساب داشت...

زین سخن های دلاویز که شرح غم توست

خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی...

مبتلایی به غَم مِحنَت و اَندوه و فِراق

اِی دِل اِین نالهِ و اَفغان تو بی چیزی نیست

به گردون می رسد فریاد یارب یاربم شب ها

چه شد یارب در این شب ها، غم تاثیر یا رب ها...؟!

اِی دِل اگرت طاقت غَم نیست برو

آواره ی عِشق چون تو کَم نیست برو...

دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت

ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت...

تَنگ شد از غَم دِل جای به مَن

یک دِل و این هَمه غَم! وای به مَن...