چرا گرفته دلت؟

مثل آنکه تنهایی، چقدر هم تنها! خیال می‌کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی

دچار یعنی عاشق...

آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت     درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد!           تعنه ای بر در این خانه زد و رفت...

تا کِی اِی دِلبر دِل مَن بارِ تنهایی کِشد؟

تَرسَم اَز تنهایی اَحوالَم به رسوایی کِشد

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می باید

   دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می باید...

او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

در غربت مرگ بیم تنهایی نیست

یاران عزیز آن طرف بیشترند!