دل ویرانه عمارت کردن

خوشتر از کاخ برافراختن است

هنوز دایره چرخ بود بی پرگار

که طوق عشق تو را بر گلوی ما بستند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

نه سیم! نه دل! نه یار داریم!
پس ما به جهان چه کار داریم؟!

چو گفتمش که: دلم را نگاه دار چه گفت؟
ز دست بنده چه خیزد! خدا نگه دارد.

 

ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا

تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن

روزی که نماند دگری بر سر کویت

دانی که ز اغیار وفادار ترم من!

در همه آفاق کسی بی مرگ نیست

وین عجایب بین که کس را برگ نیست...

از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم 

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم