مبتلایی به غَم مِحنَت و اَندوه و فِراق

اِی دِل اِین نالهِ و اَفغان تو بی چیزی نیست

گر به صَد منزل فِراق افتد میان ما و دوست

همچنانش در میان جان شیرین منزلست...

وه! که رفت آن شوخ و بر ما کرد بیداد از فِراق!

از فرِاق او به فریادیم، فریاد از فِراق...

یار با اَغیار و ما مَحروم، کی باشد رَوا؟

دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فِراق...

چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید

خواب من زهرِ فِراق تو بنوشید و بمرد!

ز فِراق چون نَنالم من دِلشکسته چون نِی

که بسوخت بَند بَندَم ز حرارَت جدایی

شب از فَراقَت در فَغان، روز از غمَت در زاری ام

دارم عجب روز و شبی، آن خواب و این بیداری ام

شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت:

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت...

عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست

عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است