نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم

به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

چاره ها رفت ز دست دل بیچارۀ من

تو بیا چارۀ من شو که تویی چارۀ من

دست طبیعت، گل عمر مرا مچین

جانب عاشق، نگه ای تازه گل، از این...

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

سر من دار که در پای تو ریزم جان را

اِی بغض فرو خورده مرا مَرد نگهدار

تا دست خداحافظیش را بفشارم...

دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل، تا ز تو واستانمش!

هشیاریم افتاد به فردای قیامت ،

زان باده که از دست تو نوشیده ام امروز ...

مرداب زندگی همه را غرق می‌کند

ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر

خوش باش در آن دم که غمی رو به تو آرد

بگذار که غم نیز رود شاد ز دستت

دیر آمدی ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست