مرداب زندگی همه را غرق می‌کند

ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر

انگار که یک کوه، سفر کرده از این دشت

آنقدر که خالی شده ، بعد از تو جهانم

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

با عشق ممکن است تمام محال ها

گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم

اما دلم برای همان هیچ کس گرفت

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد

گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟

دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است

با دلت حسرت هم صحبتی هست ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

نه سر در عقل می بندم، نه دل در عشق می بازم

که این نامرد بی درد است و آن پردرد نامرد است !