قدر اهل درد، صاحب درد می داند که چیست

مرد صاحب درد، درد مرد می داند که چیست!

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می باید

   دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می باید...

هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا

من همگی درد شوم، تا که به درمان برسم

ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد!

کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند؟

اهل دردی که زبان دل من داند نیست

دردمندم من و یاران بی دردانند...

دردم نه همین است که بستند پرم را

ترسم نرسانند به گلشن خبرم را

نه سر در عقل می بندم، نه دل در عشق می بازم

که این نامرد بی درد است و آن پردرد نامرد است !

مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است

که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم

طبیب آگه ز دردم نیست تا کوشد به درمانم

طبیبی کو که با او عرضه دارم رازِ پنهانم