بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست

که نیست چاره بیچارگان به جز زاری...

کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق!

هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست..

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا!

به وصل خود دوایی کن، دل دیوانهٔ ما را...

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را؟!

کان چه در وهم من آید، تو از آن خوبتری...

حیف بود مردن بی عاشق

تا نفسی داری و نفسی بکوش...

ما روی کرده از همه عالم به روی او

وان سست عهد روی به دیوار می‌کند...!

شبِ عاشقانِ بِی‌دِل چِه شَبیِ دِراز باشَد

تُو بیا کَز اَول شَب دَرِ صُبح باز باشَد

نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم

نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم...

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا و نه به عقبی

چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید...

جز این عیبت نمی‌دانم که بدعهدی و سنگین دل

دلارامی بدین خوبی دریغ از مهربانستی!