وصال ما و شما دیر متّفق گردد

که من اسیر نیازم، تو صاحب نازی!

تا کِی اِی دِلبر دِل مَن بارِ تنهایی کِشد؟

تَرسَم اَز تنهایی اَحوالَم به رسوایی کِشد

ز حد گذشت جدایی میان ما اِی دوست

هنوز وقت نیامد که باز پیوندی؟

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

زین سخن های دلاویز که شرح غم توست

خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی...

درون ما ز تو یک دَم نمی شود خالی

کنون که شهر گرفتی، رَوا مَدار خَراب...

خرم آن روز که جان می رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم...

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت

ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت...

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را...