معاشران همه مشغول عیش عشرت و شادی

به غیر من که شب و روز با غم تو قرینم...

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه در

دیده را حلقه صفت دوخته بر در کردم!

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن،

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد!

شب از فَراقَت در فَغان، روز از غمَت در زاری ام

دارم عجب روز و شبی، آن خواب و این بیداری ام

این جماعت همه شان سنگ به دیوانه زدند

ترس دیوانه کند خیس شبی بسترشان

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

من یقین دارم همین جا در همین دنیا شبی

آه این هر شب نخوابیدن بگیرد دامنت...!

خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد

سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد

امشب که هیچ حال دلم روبراه نیست

مطرب خلاف حال دلم شاد می زند