فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

جای در دیده چنان کرده که گویی اینجاست

کاش با این همه دوری ز مقابل برود

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او 

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

هست از پس پرده گفت‌و‌گوی من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

تو را تا دهن باشد از حرص، باز

نیاید به گوش دل از غیب، راز

استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما

دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست

همه بر همدگر افتاده و در هم نگران