دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست

ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا

شب من نشان مویت ... سحرم نشان رویت

قمر از فلک در افتد، چو نقاب بر گشایی

با این همه مهر و مهربانی

دل می دهدت که خشم رانی ؟

گفتی ز ناز، بیش مرنجان مرا، برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست

ما بی‌تو خسته‌ایم،تو بی‌ما چگونه‌ای ؟!

گفتم ای عشق! من از چیز دگر می ترسم

گفت: آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است

که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم

ماییم که از باده ی بی‌جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

هر که گوید او منم، او من نشد

خوشه ی او لایق خرمن نشد

رشک برم کاش قبا بودمی

چونک در آغوش قبا بوده‌ای