ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف 

جرم از تو نباشد ! گنه از بخت من است

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد

برو که هر که نه یار منست بار منست

دیر آمدی ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست 

شنیدمت که نظر می‌ کنی به حال ضعیفان

تَبم گرفت و دِلم خوش، به اِنتظارِ عیادت

دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی!

دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار

اِی سٓخت کمانِ سُسْت پیمان

این بود وفای عهد اصحاب؟

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گر چه با آدمی بـزرگ شود

به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم

ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او 

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود