چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری

که دگر پُرسشِ حالِ پدرِ پیر نَکردی!

آزادگان به عشق خیانت نمی کنند

او را خصال مردم آزاده خو نبود...

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را 

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را...

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده

در دلِ شب به سراغ منِ بیمار آیی...

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی...

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه در

دیده را حلقه صفت دوخته بر در کردم!

اهل دردی که زبان دل من داند نیست

دردمندم من و یاران بی دردانند...

در انتظار تو بنشستم و سر آمد عمر

دگر چه داری از این بیش انتظار از من!

گر ز هجر تو کمر راست کنم بار دگر

غیر بار غم عشقت نکشم بار دگر

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود می گذرم