جگر شیر نداری سفر عشق مکن

سبزه تیغ  درین ره ز کمر می گذرد

هنوز دایره چرخ بود بی پرگار

که طوق عشق تو را بر گلوی ما بستند

اگر عشق آخرین بهانه ی بی دلیل ما نیست

پس آمده ایم اینجا چه خاکی بر سرمان بریزیم؟!

سفر کردم به هر شهری دویدم         چو شهر عشق من شهری ندیدم

   ندانستم ز اول قدر آن شهر            ز نادانی بسی غربت کشیدم...

 

از غمِ عشقِ تو بیمارم و می‌دانی تو

داغِ عشقِ تو به جان دارم و می‌دانی تو...

گفتند که نامَحرمی و بوسه حَرام است

دل گفت مَحرَم‌تر از این عشق کدام است؟!

سَخت نازک گشت جانم از لِطافت‌های عِشق

دِل نَخواهم، جان نَخواهم، آن مَن کو؟ آن مَن؟

عشق یعنی در میان صد هزاران مثنوی

بوی یک تک بیت، ناگه مست و مدهوشت کند...

اِی دِل اگرت طاقت غَم نیست برو

آواره ی عِشق چون تو کَم نیست برو...

ماجرای عشق ما را نزد نامحرم مگو

نزد آن کس گو که دارد آرزو پرواز را