خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست 

تا غمت پیش نیاید ، غم مردم نخوری ...

آن چنان زی که بمیری ، برهی

نه چنان زی که بمیری ، برهند

کرد داغم نگه زاهد خاموش هزین

چه بگویم به من این صورت دیوار چه کرد !

مهر تو عکسی بر ما نیفکند

آیینه رویا آه از دلت آه

باده پر خوردن و هوشیار نشستن سهل است

گر به دولت برسی مست نگردی مردی

مرا به روز قیامت غمی که هست این است

که روی مردم دنیا دوباره باید دید

دو پادشاه به یک مملکت نمی گنجد

در آن دلی که محبت بود فراغت نیست

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی!

دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود