‎شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
‎شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا

تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن

دشوارترین شکنجه این بود که ما

یک یک به درون خویش تبعید شدیم

ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا

تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن...

آخرین برگ سفرنامه ی باران این است

که زمین چرکین است ...

هر کس از او نشانی دارد ما را کند خبر،

این هم نشان ما یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر