هنوز دایره چرخ بود بی پرگار
که طوق عشق تو را بر گلوی ما بستند
تا قبل از در آغوش گرفتنش گمان می کردم
زندگی فقط زنده بودن است
اگر عشق آخرین بهانه ی بی دلیل ما نیست
پس آمده ایم اینجا چه خاکی بر سرمان بریزیم؟!
گفتی به امید تو بارت بکشم از جان
پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی!
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
صبح زد از خندهرویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان تو را
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را...
هر صباحی غمی از دورِ زمان پیش آید
گویم: این نیز نهم بر سرِ غمهای دگر
تویِ آسمون ماه و دِق میده ماه و دِق میده دردِ بی دردی
پاییز اومده پاییز اومده،پی نامردی..